سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

صدای سنتور می پیچد در گوشم . همه چیز مهیاست برای خیال بافی . 

چشمانم را که باز می کنم یک قطره ی کوچک آب پرت می شود روی کاغذ شاهنامه .... 

همان جاست که زال دارد از روزگار بدعهد و پدر بی وفا شکایت می کند . زال سفید موی سفید رو می نشیند گوشه ی میز و پاهایش را آویزان می کند و به من نگاه می کند . 

طوری که انگار بغضش پشت چشمانش باشد . طوری که انگار منتظر است تا من حرفی بزنم و او شروع کند به درد و دل . طلبکار نیست . غمگین است و خسته .

می گویم :

مگر پهلوان ها هم گریه می کنند ؟ 

سرش را تکان می دهد و به زمین چشم می دوزد . 

نگاهش می کنم . می گویم : 

فکر کردی من هم رودابه ام که موهایم را برایت باز کنم تا آویزانش شوی بروی پایین میز . نخیر آقا . بیا برو . که نه حوصله ی تو را دارم . نه رودابه را . 

رودابه مداد رنگی پرت شده روی زمین را دارد به سختی تا پای میز می کشاند . مداد قهوه ایست . 

می گویم : 

زحمتت بیهوده است خانوم . با هزار مداد رنگی هم نمی شود موهای زال را رنگ کرد . 

راست می ایستد و به من نگاه می کند . چشم غره ای  می رود و دوباره به کارش ادامه می دهد . موهایش آرام آرام پشتش کشیده می شود . 

می گویم :

فکر نکن من مثل بقیه هی قربان صدقه ات می روم ها . نخیر . تو و بقیه هیچ فرقی ندارید . اصلا این مهراب کجاست ؟ دختر که این وقت شب از خانه بیرون نمی آید . 

صدای سنتور تند می شود . به دست های کسی فکر می کنم  که حالا مضراب ها را گرفته و تند تند و بی وقفه روی تارهای سنتور می زند .

چه مهارتی می خواهد .

رودابه می نشیند روی شانه ی راستم . زال می نشیند روی شانه ی چپم . 

رودابه در گوشم می گوید:" دارد گریه می کند . "

و زال در آن گوشم جواب می دهد :" خب اشک هایش را پاک کن بانو ! "

رودابه گوشه ی پیرهنش را می گیرد و با آن یکی از اشک هایم را پاک می کند . می گویم : دوست داری موهای زال چه رنگی باشد ؟" 

رودابه جواب می دهد قهوه ای . به چشم هایش هم می آید . زال را از روی شانه ام برمی دارم و می گذارم روبه رویم . موهایش را در دستم می گیرم و شروع می کنم به رنگ کردن موهاش . 

چشمان رودابه برق می زند . از گوشه ی چشم به من نگاه می کند و تندی می دود سوی زال و در گوشش چیزی نجوا می کند . 

زال لبخندی می زند . رودابه هم بلند بلند می خندد . با دقت موهای زال را رنگ می کنم . قهوه ای . رنگ چشمانش . زیباتر می شود انگار . 

رودابه می آید روی شانه ام می ایستد . گونه ام را می بوسد و می گوید:" الهی تو هم به زال ات برسی خانوم . "

می خندم . صدای سنتور کند می شود . درد درون دست های سنتور نواز را می توانم با تمام استخوان هایم حس کنم . حالا که دست هایش خسته شده و آرام آرام به پایان نزدیک می شود . 

رودابه موهایش را از پشت جمع می کند . زال موهای رودابه را می بندد . رودابه بوسه ای به دستان زال می زند و سیر نگاهش می کند . زال شعر گلنار رودابه را می گیرد و می بوید . 

سنتور نواز هنوز می نوازد . دوباره یک قطره از جشم هایم می چکد روی شاهنامه .

زال ، زل زده است به سطر های شاهنامه و دور شدن رودابه را نگاه می کند  و انگار بغضی نه پشت چشمانش ، بلکه نوک زبانش است . کافیست من بگویم :

پهلوان ها هم مگر گریه می کنند ؟ 

و زال تا خود صبح سرش را بگذارد روی دامنم و گریه کند . 

 

 

 

 

 

 

یا علی 


[ یکشنبه 92/2/8 ] [ 5:13 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 58
بازدید دیروز: 235
کل بازدیدها: 395061